۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

دید و بازدید

بعد از مدت‍‌ها که حتی فراموش کردی خودتو، راه می‌افتی میای به خودت سر میزنی، میبینی خیلی چیزا تغییر کرده، خیلی اتفاقا افتاده ولی دیگه تو خودت نیستی، تو اونی که میخواستی باشی نیستی، شاید چیزی باشی ولی هیچی نیستی
حالا بعد این همه مدت دیگه یادم نمیاد که واقعا قرار بوده چیزی باشه یا نه، فقط یادمه که یه شب سرد بود، من جرات اینو پیدا کردم تا کاری رو که مدتها ازش میترسیدم انجام بدم، بقیه داستان کلا گم شده، کلا فراموش شده، از دست رفته