۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

صبحدم

همش کابوس، همش وحشت، اون هم از چیزهای خودساخته، چیزایی که تمام عمر بهش اعتقاد داشتم یا فکر می‌کردم درسته، همچین از خواب بیدار میشم که انگار یکی تمام مدت ته استخر به زور نگم داشته، یه جوری نفس نفس میزنم و هوا رو می‌بلعم که انگار همه اکسیژن اتاق هم برام کم باشه، هیچی سرجاش نیست و من معلق تو فضا، تمام این مدت رو مدارا کردم ولی حالا سپر انداختم، وا دادم و عقربه ثانیه شمار شده دشمن اصلی من، 6 ماه کم نیست، نصف یک سال حساب می‌شه ولی من فقط 6 ماه دوام آوردم، فکر می‌کردم پوست کلفت‌تر از این حرفا باشم ولی وقتی وا می‌دی دیگه وا دادی.