۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

هیچ

هیچ هم خود هیچ است، هیچ در هیچ، روزگار هیچ و پوچ ما.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدا یلدا یلدا

این شاید تنها پستی باشد برای ثبت در تاریخ، تاریخ زندگی من، برای اینکه 20 سال دیگر سراغیش بیایم، راضی باشم یا پشیمان.
امشب شب یلدا است، خنده‌دار است، مسخره است، نه هیچکدام نیست، تنها شبی طولانی است شبی که ممکن است سالها به درازا انجامد یا در کمتر از 3 ماه روز شود روزی گرم یا روزی سرد هرکدام که باشد روزی خواهد بود سخت از جان کندنی که هیچگاه نکّنده‌ام.
خبر چند روز پیش آمد ولی من هیچ نمیدانم که در کجای این مسیر هستم، از شدت استرس، نگرانی و فکر دائم مغزم در سرم تاب میخورد و من و افکارم در نبردی پیاپی، این روز را طولانی مدت به انتظار نشستم ولی کاش کاش کاش، کاش ساده‌ترک از این بود، این داستانی است که تخم نفرت می‌کارد.
هذیان مینویسم، همآنند آنچه در مغزم می‌گذرد، شاید که فردا روشن باشد.  

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

زمستان در راه است

امشب هیچ حرفی برای گفتن ندارم، فقط خواستم به خودم یادآوری کنم این شب رو که سرما با همه وجود داره خودشو به رخ میکشه، چیزی که برای من لذت بخشِ با این احساس خوب

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

این سال‌ها

تمام طول سال تمام ماههای کشدار و خسته کننده همیشه یک داستان تکراری را میخواند، هر روز یک صفحه، هر شب تکرار همان صفحه داستان‌هایی که فقط برای سالهای تکراری نوشته شده‌اند. باید رفت باید به سرعت رفت، دیدن مناظر کنار جاده تنها دلتنگیت را بیشتر میکند، داستان ما این است، سریع و کشدار، تکراری و پر از وهم، گویا ما تنها اینجا خود را بر دوش کشیده‌ایم، تنها به دنبال هیچیم، تنها توهمی از زندگی داریم توهمی که باید برای روزها و شبهای تکراری داستانی تکراری را خلق کند.
می‌روی فقط می‌روی، جاده‌ای که پایان ندارد، می‌خواند آن سی‌دی قدیمی و تکرار میشود، گویا که جاده‌ای است که به دور خود می‌پیچد من هم تکرار می‌شوم نه، انکاری در کار نیست، تردیدی در کار نیست، تنها می‌دانم که تکراری در کار است.

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

گذشته

تمام این سالها با من بودند، هیچ وقت ترک کردنی در کار نبود، این همه سال بیش از یک دهه گمان بر این بود که رفته است تمام شده است، اما دیشب با یک عکس ساده از جلد یک کتاب قدیمی همه چیز برگشت، انگار که در چاهی دفن بودند و چاه فوران کرد، مردگانی که کشته بودمشان، دفنشان کردم، یکباره زنده شدند، حمله میکردند و من بی‌دفاع و تنها هیچ راهی برای نجات نداشتم، گویی برای انتقام از من بازگشته بودند، رحمی در کار نبود. مرا بر روی زمین میکشیدند و به دنبال خویش می‌بردند، حتی برای لحظه‌ای التماس هم نکردم، من اسیر موجوداتی بودم که سالها به امید این شب زندگی کرده بودند. سخت بود سخت.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

هرروز

اول از همه بگم اوایل ماجرا هدف چیز دیگه‌ای بود، اما الآن به کل ماجرا یه چیز دیگه شده.
بعد از اول، این روزا زندگیم، همونی که یه روزی این مدلش خیلی تازه، هیجان انگیز و جذاب و حتی کمی عجیب بود، اینطوری شده که چند دقیقه دنبال لیوان چای میگشتم که گذاشته بودمش رو میز، مثل همیشه همون جایی بود که باید باشه و اینقدر عادی اونجا بود که نمیدیدمش.
حالا اینقدر تکرار شده که همش شده یک چیز ثابت و عذاب آور، بوی گازوئیل و تکرار مداوم و بی‌رحمانِ یک کار که حتی شبا هم تو خواب دست از سرت بر نمی‌داره، دیگه چند وقتِ که منتظر پیر شدنم، منتظرم که یه روز بیاد که بدونم این نقطه پایان همه چیزِ، تا اون روز فقط تکرار یک عذاب، عذابِ تکراری بودن.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

پاییز

موضوعی که باعث میشه این روزا اینجا لذت بخشتر بشه این است که هیچ وقت هیچ نظری موجود نیست.احساس میکنم که دارم یه چیزی مینویسم که همه میتونن ببیننش ولی هیچکی نمیبینتش و این خیلی خیلی باعث مسرت است. هرچند که این احساس میتونه به طور کامل اشتباه باشه ولی دونستنش باز هم چیزی از لذتش کم نمیکنه.

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

روزمرگی

با آفتابه ای سوراخ در دست
ساعتها ایستاده در صف نان
در آرزوی هم آغوشی با دموکراسی

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

زمین سرد، موکت بدون فرش

یه وقتایی میاد سراغم، دست خودم نیست، انگار که چند ماه یا حتی یک سال میخوابه بعد یهو از این خواب زمستانی طولانی و کشدار بیدار میشه، خمیازه میکشه با چشمای پف کرده به دوروبرش نیگا میکنه بعد میگه خوب وقتشه، باید یه تکونی به خودم بدم، اون موقع یه چیزی مثل یه موج از دریای عصبانی که به ساحل مشت میزنه خودشو میکوبه به سینه‌ام، همه چیز مثل یه روز سرد که مه همه جا رو گرفته باشه میاد سراغم صدام میزنه، حتی بوهایی که مال اون روزاست میپیچه تو بینیم، به شکل عجیب و غیرقابل باوری تصاویر واضح و روشن‌ان، میترسونه منو، دست و پا میزنم اولش ولی خیلی زود تسلیم میشم و میرم زیر یه حجم سنگین از آب نفس نمیکشم، تلاشی  در کار نیست، فقط اون روزای سرد، اون اتاق لعنتی که هیچ وقت توش نبودم، همیشه ازش فرار میکردم، اون آقتاب مزخرف که هیچ جونی نداشت، فقط برای ظاهر سازی صبح به صبح میومد تو آسمون، او راهروی نمور و مزخزف، یه گوشه ای بود که مخصوص من بود کسی نبود، اگرم بود هدست نجاتم میداد، اون کتابای مزخرف که حرف هم دیگه رو نمیفهمیدیم ولی همیشه با هم بودیم، سرما اون سرمای لعنتی
هوای سرد، زمین سرد، آب سرد، حتی خورشیدم سرد بود، همش مه بود. وقتی به زندگیم به همه این تقریبا سی سال نگاه میکنم میبینم همیشه همینطور بوده، اون مه همیشه تو شهر بوده انگار که وسط ابرا زندگی کرده باشم، حتی بعضی وقتا برام عجیبه که چرا ازش میترسیدم، حالا باز این روزا این مه لعنتی سنگین شده، دوباره اون بوی کتری تازه که ازش آب جوش میریختم تو مغزم میپیچه و من هم راه فراری ندارم، هرچند که اگرم باشه مهم نیست چون قصد فرار هم ندارم

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

دید و بازدید

بعد از مدت‍‌ها که حتی فراموش کردی خودتو، راه می‌افتی میای به خودت سر میزنی، میبینی خیلی چیزا تغییر کرده، خیلی اتفاقا افتاده ولی دیگه تو خودت نیستی، تو اونی که میخواستی باشی نیستی، شاید چیزی باشی ولی هیچی نیستی
حالا بعد این همه مدت دیگه یادم نمیاد که واقعا قرار بوده چیزی باشه یا نه، فقط یادمه که یه شب سرد بود، من جرات اینو پیدا کردم تا کاری رو که مدتها ازش میترسیدم انجام بدم، بقیه داستان کلا گم شده، کلا فراموش شده، از دست رفته

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

سال نو

خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بودم، امروز یهو به سرم زد بیام اینجا، دلم تنگ شد برای خود قدیمم اونی که خیلی وقته ندیدمش. الان نزدیک 18 ماه میشه اینجا چیزی ننوشتم، شاید برم 18 ماه دیگه برگردم نمیدونم ولی باید میومدم سر میزدم نقطه
به هرحال یه سال دیگه شروع شده و باید ببینیم آخرش که برسه چقدر دیگه تو خودمون غرق شدیمT منجلاب