اول از همه بگم اوایل ماجرا هدف چیز دیگهای بود، اما الآن به کل ماجرا یه چیز دیگه شده.
بعد از اول، این روزا زندگیم، همونی که یه روزی این مدلش خیلی تازه، هیجان انگیز و جذاب و حتی کمی عجیب بود، اینطوری شده که چند دقیقه دنبال لیوان چای میگشتم که گذاشته بودمش رو میز، مثل همیشه همون جایی بود که باید باشه و اینقدر عادی اونجا بود که نمیدیدمش.
حالا اینقدر تکرار شده که همش شده یک چیز ثابت و عذاب آور، بوی گازوئیل و تکرار مداوم و بیرحمانِ یک کار که حتی شبا هم تو خواب دست از سرت بر نمیداره، دیگه چند وقتِ که منتظر پیر شدنم، منتظرم که یه روز بیاد که بدونم این نقطه پایان همه چیزِ، تا اون روز فقط تکرار یک عذاب، عذابِ تکراری بودن.
۱ نظر:
Great blog!!
If you like, come back and visit mine: http://www.albumdeestampillas.blogspot.com
Thanks,
Pablo from Argentina
ارسال یک نظر