۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

سنگ

رنج سفر
و عریانی راه
زخم هایی آغشته به خون و چرک در پا
و سنگ هایی که یاری نمی کنند
فصل هایی تکراری
در میان زندگی هایی نو
یا شاید برعکس
دانه ای که درخت شد
درختی که خشکید
و بهاری از نو
و سهم ما
دیدن بدون ثبت خاطره
و میوه های پلاسیده
در میان تابستانی گرم
و سهم ما
کولری که از کار افتاد
پاییز برگ ریز هزار رنگ
و باد سرد
و سهم ما
بخاری روشن
خیابان یخ زده
زمستان سرد بدون برف
و سهم ما
نوبت بهار را انتظار کشیدن
بدون خاطره
بدون چشم
ولی با چشم داشت از زمین
و کتابی که کهنه شد
در میان ورق زدن های باد
این است سهم ما از زندگی
و کاش می دانستم که چیست
سهم ما از مرگ

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

سیاه چال

هر شب وقتی می خوام بخوابم به خودم قول می دم که فردا یه روز دیگست روزی که زندگی از نو شروع می شه روزی که اولین روز زندگی جدید من می شه روزی که شروع می شه تا من تموم کارایی که تا حالا انجام ندادم و آرزوشونو داشتم رو انجام بدم روزی که یکی دیگه می شم یکی که می خوام باشم، اما صبح که می شه صبح که از رختخواب بیرون میام دوباره به همون بدی دیروزه روزی که همون رخوتو داره روزی که مثل همیشه است روزی که تولد دوباره نیست ولی تکرار همون روزهای همیشه است تکرار همیشه تکرار نفرت از خودم وحشت از خودم وحشت از ساعتی که روی دیواره که صدای عقربش منو می ترسونه و من که لحظه به لحظه به پایان خودم نزدیکتر کی شم پایانی که مدتهاست بهش رسیدم راهی که خیلی وقته می دونم تموم شده و من که تو خودم گم شدم و خودمو پیدا نمی کنم.
نمی دونم کجا رو اشتباه کردم کدوم اشتباه رو مرتکب شدم و چرا قول هام متزلزلتر از تمام روزهاست و سستتر از تمام شب هاست، و من مثل باتلاقی شدم که با تقلای بیشتر سریعتر توش فرو می رم و هیچ وقت غرق نمی شم و پایانی برایش متصور نیست.
حالا باز این منم با تلاشی دوباره و قولی که امشب برای هزارمین بار به خودم می دم و باز فردایی که ازش وحشت دارم بیشتر از وحشت از تمام لحظه هایی که تا به حال از دست دادمشون.
مثل اسیر تو ته سیاه چالم که هیچ راهی برای نجات نداره و هربار که به چهره ی زندان بان را می نگرم خودم را می بینم که قفل های در زندان را محکمتر می کنم. و به همین زودی ها من خوام مرد بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه مگر اینکه بدتر شده باشه.
کجا را اشتباه کردم؟
کجای راه را اشتباه پیچیدم؟ کی راه را اشتباه رفتم که حالا اینجا گم شده و بدون نشانی برای یافتن راه درست درون خودم را می کاوم؟

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

سوال

آیا تا به حال کتاب خودت را ورق زده ای؟
آیا تا به حال زندگی کرده ای؟
آیا تا به حال مرده ای؟
اصلا تا به حال به ای فکر کرده ای که خودت چند صفحه از کتاب خودت را نوشته ای؟
و من جوابی برای این سوال ها ندارم ...

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

آخر قصه همست آخر سگ کشی

1- چند وقت پیش بلاخره فیلم سگ کشی رو گیر آوردم و دیدم، امشب هم پرده آخر رو دیدم، انگار سینما ایران رو تازه دارم کشف می کنم آی کیف داد، آی کیف داد.
2- امشب یه آهنگ جدید از گروه طپش 2012 شنیدم کم کم داره ازشون خوشم می آد رک و پوست کنده حرفشونو می زنن.

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

فاتحه

دوستان و دشمنان عزیز همگی به مجلس ترحیم دعوت شدند کسانی که نمی توانند تشریف بیاورند اعلام کنند تا خرما و حلوا به آدرس پستیشان ارسال گردد.
با تشکر

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

مثل آب برای شکلات یا کتاب می خوانیم

امروز کتاب مثل آب برای شکلات (لورا اسکوئیول) تموم شد. برای اولین بار معنای رئالیسم جادویی رو فهمیدم. خود کتابم به خوشمزگی شکلات بود. هم تلخ هم دلچسب.
احساس خوبی دارم!

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

دیوار

تا حالا شده با کله بری تو دیوار؟* اگه نشده س هیچ وقت امتحان نکن!
تا حالا شده یکی رو ببینی که با کله بخواد بره تو دیوار؟ اگه نشده پس دعا کن هیچ وقت نبینی!
تا حالا شده با خودت فکر کنی "خوب که چی؟" اگه تا حالا نپرسیدی هزگز نپرس.
تا حالا شده این ریختی شی؟ اگه نشدی پس مواظب خودت باش.
_________________________________________________

* از هر طرف که می رم، می خورم به دیوار خدا به داد برسه

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

شروع

خوب من شروع کردم این اولش که واقعا سخت بود مخصوصا برای من که توی انتخاب تم و رنگ ته سلیقه ام.
جونم بالا اومد تا این شکلی شد هر چند هنوز کار داره.
اگه می دونستم اینقدر سخته شروع نمی کردم.

حرفی برای نگفتن

اینجا چیزهایی را می نویسم که دل مشغولی باشند یا ذهنم را درگیر کنند.
تلاشی برای بهتر شناختن.
ادامه ای بر کوشش های نافرجام و دنباله ای بر طرح های شکست خورده!
اینجا هیچ نیست جز داستان انگشتان من و صفحه کلید.