۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

داستان

چند وقتی بود حس و حال نوشتن نداشتم برای همین حتی به اینجا سرم نمی زدم، امروز ترسیدم فراموشم بشه که اینجا کجاست چون هنوز برای بستن اینجا یکم زوده.
امروز جدا از همه ی این حرفا زیاد سرحال نیستم خستم خیلی خسته باید کاری کرد باید راهی رفت اما چه کار اما چه راهی اما...
و این داستان گویا پایانی ندارد گویا تنها جاده ی زندگی من جاده ای است که اکنون در آن قدم می زنم جاده ای به سوی هیچ کجا جاده ای برای نرسیدن، هرچند که رفتن مهمتر از رسیدن است اما هر رفتنی برای رسیدن است و من می روم تا نرسم می روم تا راهی برای نرفتن را انتخاب کرده باشم و باز هم نرسیدن...
وحشت از نرفتن این چیزی است که من را فلج کرده است وحشت و هدیه ای به نام نشستن هدیه ای که بی نام است.
و اینجاییم چونان همیشه در انتظار معجزتی که هیچ گاه نخواهد رسید

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

هدیه سال نو

بیا سال نو شد، خوب شد که شد حالا که چی؟ این چیه مهمه چون اونی که باید می شد نشد. من منتظر معجزه بودم معجزه ای که قرار بود با سال نو بیاد ولی نیامد و باز هم روز از نو روزی از نو و حالا قصه ی من دوباره تکرار می شه تکرار تکرار تکرار...
و من امروز برای نبردی دوباره باید اماده شوم اما امروز ضعیفتر از این حرفهام اما باز باید زره رزم پوشید باید دوباره جنگید جنگید جنگید و...
هه اگه فکر کرده از من از باختن خسته می شم کور خونده من اینقدر باختم که دیگه دردم نیاد، حالا روز از نو روزی از نو بزار اینقدر بزنه که خسته بشه شاید اون از رو بره ولی من نه من دیگه دردم نمیاد ...
من برای شکست اماده ام تو هم برای شکست آماده باش...
اگر که دوره ی معجزه گذشته است من هم قومی خواهم شد بدون پیامبر