۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

راه و چاه

گاهی وقت ها به خودم می گم خوب که چی یعنی واقعا ارزششو داره؟ مهم هم نیست موضوع چی باشه یا چه حسی تو اون لحظه دارم. این یه مدتی نجات بخش بود راه حلی بود برای تمام مشکلات اما حالا دیگه نیست. الان دیگه دنبال یه راه جدید می گردم چیزی که منو به جلو ببره چیزی که از این رخوت منو نجات بده و امیدوارم پیداش کنم خیلی هم امیدوارم.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

روزمره

یه یک سالی می شه که به مرض وبلاگ خوندن دچار شدم. چند ماهی هم هست که اینجا یه چیزایی می نویسم اما تا حالا موفق نشدم از زندگی روزمره بنویسم خیلی دوست دارم ولی نمی تونم. نمی دونم این چه نیروییه که مانع می شه تا از اتفاقات روزانه بنویسم.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سوگ نوشت

چه می شود گفت وقتی در سوگ معلمی می نشینی که حتی به اندازه ی سال های عمر تو بهار و پاییز را ندیده است و این پاییز آخرین پاییز بود، پاییزی که هیچ زمستانی را در پی نداشت، نه چنان تمام سال هایی که گذشت.
و امسال برای من در انتهای پاییز شروع شد، سالی که گویا هرگز تمام نخواهد شد. سالی بی بهار، بی تابستان، بدون پاییز و بدون همیشه، سالی بدون تو.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

شب نوشت

وقتی خواب های شبانه و کابوس های روزانه یکسانند. وقتی تمامی تلاش ها با گریه ای خاموش پایان می یابند و هنگامی که در هنگامه ی تلاش برای اثبات خود به خود تنها شکست تو را در آغوش می گیرد ...
دیگر در این تاریکی آیا حرفی برای گفتن می ماند؟
دیگر برای باختن زیادی دیر شده است تنها بک راه مانده و آن هم تلاش است هرچند گریه ای خاموش ...

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

روز نوشت

چند وقتی بود دست و دلم به نوشتن نمی رفت. حالا فوری نپرسید پس کجا می رفت کلا هیچ جا نمی رفت. امروز بلاخره تصمیم گرفتم که یه چیزی بنویسم. یعنی همین که دارید می خونید.
حرف تازه ای برای گفتن ندارم فقط می خواستم یه چیزی بنویسم که تایپ کردن یادم نره همین.

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

پروانه

امروز بازندم. یه بازنده ی واقعی و همچنان مشغول پشت گوش انداختن تصمیم های مهم! دیگه حتی حوصله ندارم به خودم بد و بیراه بگم.
دارم تبدیل می شم به ... نمی دونم هرچی فکر می کنم بدتر از خودم پیدا نمی کنم!
اولش مثل کرمی بودم که دور خودش پیله می کشید به امید پروانه شدن اما حالا تو پیله ای که دور خودم تنیدم دارم می پوسم راهی برای خارج شدن از پیله هم پیدا نمی کنم و اونقدر هم قدرت و شجاعت ندارم که پیله رو بشکافم و خودم رو نجات بدم نشستم به امید معجزه ای که می دونم هیچ وقت قرار نیست بیاد.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

آخر مهر و بوي پاييز

امروز الكي خوشم نمي دونم چرا با اينكه چند روزه بيكارمو براي يه تصميم مهم هي امروزو فردا مي كنم بازم خوشحالم همين طوري الكي. مثل كسي كه هميشه مريضه حالا يك روز سره حاله فكر مي كنه مي تونه بره تو خيابون تا ون سره دنيا رو يه نفس بدوه.
حالا تو اين اوضاع قاطي پاطي ذهني شدم استاد بزرگ رفتم تو چندتا بلاگ كامنت گذاشتم نظر دادم و سوال پرسيدم و خلاصه كلي گند بالا آوردم، خدا به داد برسه.
نمي دونم چرا كارامو هي عقب مي ندازم كلي كاراي نيمه تموم دارم ولي هي امروز فردا مي كنم بديش اينه كه دررو هم نداره بلا خره بايد تصميم رو بگيرم بد جوري گير كردم دارم تو باتلاقي كه خودم ساختم غرق مي شم ولي باز خوشحالم دوباره خدا به داد برسه!

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

بازگشت يك قهرمان

انگار كن كه عمري منتظر هيچ بوده باشي. من اين حسو دارم. مدتها منتظر اين لحظه بودم و حالا تنهاتر از هميشه.
كلي صبر كردم كه الآن برسه الآني كه اومده و قصد رفتن نداره و من كه بدجوري توش گير كردم و دررو ندارم. كلي حرف براي گفتن داشتم ولي لال شدم ديگه هيچ صدايي از تو گلوم در نمياد هيچ صدايي.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

نفرین

اول اینکه من اینجا رو راه انداختم که درد دلهای خودم باشه با خودم ولی می خواستم یه کوچولو بلندتر از همیشه با خودم درد دل کنم. گفتم اینجا داستان دستهای منو صفحه کلیده اما این چند وقت خودم هم حوصله ی خودم رو ندارم چه برسه به صفحه کلید! حالا حتما از خودتون می پرسید اگه حال خودتم نداری پس جه جوری نوشتی؟ منم می خوام همینو بگم حتی از خسته بودن هم خسته شدم دارم زیر این فشار این هیچ چیز لعنتی له می شم انگار که دیگه نمی شه کمر راست کرد باید اینقدر خم بشم که با آسفالت کف خیابون رو بوسی کنم یا اینقدر مقاومت کنم که کمرم بشکنه البته اگه تا حالا نشکسته باشه.
دوم از کلمه ی اگه متنفرم حالم ازش بهم می خوره.
سوم ولش کن نگم بهتره شاید بعدا گفتم اگه یادم موند، بازم این اگه لعنتی.

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

رمضان

امسال ماه رمضان تو آذربایجان شرقی زولبیا بامیه ممنوعه منم هنوز گیر نیاوردم! این دیگه چه وضعیه؟ یکی به داده من برسه.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

فوتبال می بینیم

دم رئال مادرید گرم چهار تا زد به والنسیا تا گوشت کوبیدشون برگرده خونه تازه 9 تا بودن اگه 11 تا بودن نمی دونم چی می شد!
به خودمو سایر هواداران تبریک می گم.

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

حرف کهنه

چند روزی بود می خواستم یه پست جدید آپ کنم. در مورد خودم در مورد قول هایی که دادم و عمل نکردم در مورد آرزوهایی که هیچ وقت دنبال نکردم در مورد کارهایی که شب تصمیم گرفتم انجام بدم و صبح فراموششون کردم در مورد همه ی چیزایی که تو مخم می چرخن و تاب می خورن.
می خواستم در مورد گذشته بنویسم و در مورد آینده حالام که دارم اینو می نویسم بازم دو دلم، تو شکم نمی دونم بنویسم یا نه، ولی یه چیزو می دونم اونم اینه که نمی دونم حالا اینکه چی رو نمی دونم بماند.
____________________

ِپی نوشت: بعضی از دوستان با خوندن این بلاگ هی گیر می دن که چرا اینقدر افسرده ای! می خواستم بگم اینا افسردگی نیست اینا دل مشغولیه اگه افسرده بودم نمی نوشتم.
گفتم که جمعی از نگرانی بیرون بیان برید خوش باشید.

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

قهرمان تنها از نوع کیمیایی

امشب نشستم پای تلویزیون و برای چندمین بار ضیافت مسعود کیمیایی رو دیدم عجب ضیافتی بود هوس کردم یه مغازه باز کنم عینهو مغازه ماطاووس و فقط اونایی رو راه بدم که ته رفاقتن کپی رفقای فیلمای کیمیایی چیزی که فقط تو سینما می شه پیدا کرد اونم تو سینمای کیمیایی نه هیچ جای دیگه خودمم بشینم پشت دخل هی سیگار بکشم هی روزنامه بخونم کم حرف بزنم اما به جاش!

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

پراکنده

1- نمی دونم فیلم 1 Kill Bill رو دیدید یا نه ولی امروز احساس اون پرستاری رو داشتم که اما ترومن سرشو گذاشت لای در و ازش گوشت کوبیده درست کرد. هر کارم که می کنم احساسه قوی تر می شه.
2- این اخبار مربوط به وزیر کشور و لایحه ی حمایت از خانوادم که شده قوز بالا قوز تو این اوضاع و احوال ما
3- گفتم لایحه ی حمایت از خانواده یادم افتاد که امروز شبکه چهار تو برنامه ی اردی بهشت یه کارشناس حقوقی آورده بود هی به این لایحه گیر می داد هی می گفت قانون حمایت از خانواده مصوب سال 53 بهتره هی من تعجب می کردم هی شاخ رو سرم بلندتر می شد آخرشم بچه ها رفتن از صاحب خونه اره گرفتن شاخامو بریدن چون خر شاخ دار خیلی خطرناکه (اشاره به ضرب المثل خدا خرشو می شناسه بهش شاخ نمی ده).
4- بالاخره موفق شدم sweeney todd رو ببینم خوب بود اما به اندازه ی بقیه کارهای تیم برتون ازش خوشم نیومد هر چند با بازی جانی دپ حال کردم و خشونت تو فیلم هم برام جذاب بود. وقتی مشتری ها رو سر می داد تو زیر زمین انگار منم با مغز می خوردم زمین!

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

وحشت

امشب دوباره گیج و وحشت زدم اون ترس قدیمی اومده سراغم، و من منگ و بی اراده شدم. باز داره تو وجودم رشد می کنه و من نمی دونم باید چی کارش کنم، باهاش کنار بیام یا باهاش بجنگم.

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

سنگ

رنج سفر
و عریانی راه
زخم هایی آغشته به خون و چرک در پا
و سنگ هایی که یاری نمی کنند
فصل هایی تکراری
در میان زندگی هایی نو
یا شاید برعکس
دانه ای که درخت شد
درختی که خشکید
و بهاری از نو
و سهم ما
دیدن بدون ثبت خاطره
و میوه های پلاسیده
در میان تابستانی گرم
و سهم ما
کولری که از کار افتاد
پاییز برگ ریز هزار رنگ
و باد سرد
و سهم ما
بخاری روشن
خیابان یخ زده
زمستان سرد بدون برف
و سهم ما
نوبت بهار را انتظار کشیدن
بدون خاطره
بدون چشم
ولی با چشم داشت از زمین
و کتابی که کهنه شد
در میان ورق زدن های باد
این است سهم ما از زندگی
و کاش می دانستم که چیست
سهم ما از مرگ

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

سیاه چال

هر شب وقتی می خوام بخوابم به خودم قول می دم که فردا یه روز دیگست روزی که زندگی از نو شروع می شه روزی که اولین روز زندگی جدید من می شه روزی که شروع می شه تا من تموم کارایی که تا حالا انجام ندادم و آرزوشونو داشتم رو انجام بدم روزی که یکی دیگه می شم یکی که می خوام باشم، اما صبح که می شه صبح که از رختخواب بیرون میام دوباره به همون بدی دیروزه روزی که همون رخوتو داره روزی که مثل همیشه است روزی که تولد دوباره نیست ولی تکرار همون روزهای همیشه است تکرار همیشه تکرار نفرت از خودم وحشت از خودم وحشت از ساعتی که روی دیواره که صدای عقربش منو می ترسونه و من که لحظه به لحظه به پایان خودم نزدیکتر کی شم پایانی که مدتهاست بهش رسیدم راهی که خیلی وقته می دونم تموم شده و من که تو خودم گم شدم و خودمو پیدا نمی کنم.
نمی دونم کجا رو اشتباه کردم کدوم اشتباه رو مرتکب شدم و چرا قول هام متزلزلتر از تمام روزهاست و سستتر از تمام شب هاست، و من مثل باتلاقی شدم که با تقلای بیشتر سریعتر توش فرو می رم و هیچ وقت غرق نمی شم و پایانی برایش متصور نیست.
حالا باز این منم با تلاشی دوباره و قولی که امشب برای هزارمین بار به خودم می دم و باز فردایی که ازش وحشت دارم بیشتر از وحشت از تمام لحظه هایی که تا به حال از دست دادمشون.
مثل اسیر تو ته سیاه چالم که هیچ راهی برای نجات نداره و هربار که به چهره ی زندان بان را می نگرم خودم را می بینم که قفل های در زندان را محکمتر می کنم. و به همین زودی ها من خوام مرد بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه مگر اینکه بدتر شده باشه.
کجا را اشتباه کردم؟
کجای راه را اشتباه پیچیدم؟ کی راه را اشتباه رفتم که حالا اینجا گم شده و بدون نشانی برای یافتن راه درست درون خودم را می کاوم؟

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

سوال

آیا تا به حال کتاب خودت را ورق زده ای؟
آیا تا به حال زندگی کرده ای؟
آیا تا به حال مرده ای؟
اصلا تا به حال به ای فکر کرده ای که خودت چند صفحه از کتاب خودت را نوشته ای؟
و من جوابی برای این سوال ها ندارم ...

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

آخر قصه همست آخر سگ کشی

1- چند وقت پیش بلاخره فیلم سگ کشی رو گیر آوردم و دیدم، امشب هم پرده آخر رو دیدم، انگار سینما ایران رو تازه دارم کشف می کنم آی کیف داد، آی کیف داد.
2- امشب یه آهنگ جدید از گروه طپش 2012 شنیدم کم کم داره ازشون خوشم می آد رک و پوست کنده حرفشونو می زنن.

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

فاتحه

دوستان و دشمنان عزیز همگی به مجلس ترحیم دعوت شدند کسانی که نمی توانند تشریف بیاورند اعلام کنند تا خرما و حلوا به آدرس پستیشان ارسال گردد.
با تشکر

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

مثل آب برای شکلات یا کتاب می خوانیم

امروز کتاب مثل آب برای شکلات (لورا اسکوئیول) تموم شد. برای اولین بار معنای رئالیسم جادویی رو فهمیدم. خود کتابم به خوشمزگی شکلات بود. هم تلخ هم دلچسب.
احساس خوبی دارم!

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

دیوار

تا حالا شده با کله بری تو دیوار؟* اگه نشده س هیچ وقت امتحان نکن!
تا حالا شده یکی رو ببینی که با کله بخواد بره تو دیوار؟ اگه نشده پس دعا کن هیچ وقت نبینی!
تا حالا شده با خودت فکر کنی "خوب که چی؟" اگه تا حالا نپرسیدی هزگز نپرس.
تا حالا شده این ریختی شی؟ اگه نشدی پس مواظب خودت باش.
_________________________________________________

* از هر طرف که می رم، می خورم به دیوار خدا به داد برسه

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

شروع

خوب من شروع کردم این اولش که واقعا سخت بود مخصوصا برای من که توی انتخاب تم و رنگ ته سلیقه ام.
جونم بالا اومد تا این شکلی شد هر چند هنوز کار داره.
اگه می دونستم اینقدر سخته شروع نمی کردم.

حرفی برای نگفتن

اینجا چیزهایی را می نویسم که دل مشغولی باشند یا ذهنم را درگیر کنند.
تلاشی برای بهتر شناختن.
ادامه ای بر کوشش های نافرجام و دنباله ای بر طرح های شکست خورده!
اینجا هیچ نیست جز داستان انگشتان من و صفحه کلید.