۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

حالم بده

هر کار کردم بنویسم نشد که نشد. حالم بده

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

چی میشه

همچین هوس نوشتن کردم که حد نداره ولی با این دست قراضه و ذهن درهم برهم یه خط هم نمیشه ولی اگه بشه چی میشه.

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

سرکش

چی می شه گفت؟
انگار کن اتفاقی نیفتاده انگار کن همه چی مثل یه ماه پیشه انگار کن من و تو همون آدمای قبلیم.
اصلا می خوای یه کاری کنیم اون سرکش رو بردار، انکار کن من خودمو انکار می کنم تو هم خودتو راحت.

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

...

ریدم تو این زندگی باشه؟

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

زندگی به سبک قدیم

1- شدم مثل دیونه ها هم به این اینترنت لعنتی معتاد شدم هم ازش متنفرم
2- نمی دونم اصلا این بلاگ من رو کسی می خونه یا نه البته اهمیت چندانی نداره یعنی نمی نویسم که خونده بشم می نویسم که سبک شم هر چند درد داره
3- این کتاب نامه هایی از برمه هم چیز باحالیه این قهرمان مردم برمه ...
4- افت کردم ناجور باید یه راهی پیدا کنم که بشه تمرین کنم
5- تصمیم داشتم هرطور شده از این وضع نجات پیدا کنم اما نمی دونستم تو باتلاقم هرچی بیشتر دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم
6- بد جوری خودم رو باختم انگار همه ی راهها به رم ختم می شوند

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

داستان

چند وقتی بود حس و حال نوشتن نداشتم برای همین حتی به اینجا سرم نمی زدم، امروز ترسیدم فراموشم بشه که اینجا کجاست چون هنوز برای بستن اینجا یکم زوده.
امروز جدا از همه ی این حرفا زیاد سرحال نیستم خستم خیلی خسته باید کاری کرد باید راهی رفت اما چه کار اما چه راهی اما...
و این داستان گویا پایانی ندارد گویا تنها جاده ی زندگی من جاده ای است که اکنون در آن قدم می زنم جاده ای به سوی هیچ کجا جاده ای برای نرسیدن، هرچند که رفتن مهمتر از رسیدن است اما هر رفتنی برای رسیدن است و من می روم تا نرسم می روم تا راهی برای نرفتن را انتخاب کرده باشم و باز هم نرسیدن...
وحشت از نرفتن این چیزی است که من را فلج کرده است وحشت و هدیه ای به نام نشستن هدیه ای که بی نام است.
و اینجاییم چونان همیشه در انتظار معجزتی که هیچ گاه نخواهد رسید

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

هدیه سال نو

بیا سال نو شد، خوب شد که شد حالا که چی؟ این چیه مهمه چون اونی که باید می شد نشد. من منتظر معجزه بودم معجزه ای که قرار بود با سال نو بیاد ولی نیامد و باز هم روز از نو روزی از نو و حالا قصه ی من دوباره تکرار می شه تکرار تکرار تکرار...
و من امروز برای نبردی دوباره باید اماده شوم اما امروز ضعیفتر از این حرفهام اما باز باید زره رزم پوشید باید دوباره جنگید جنگید جنگید و...
هه اگه فکر کرده از من از باختن خسته می شم کور خونده من اینقدر باختم که دیگه دردم نیاد، حالا روز از نو روزی از نو بزار اینقدر بزنه که خسته بشه شاید اون از رو بره ولی من نه من دیگه دردم نمیاد ...
من برای شکست اماده ام تو هم برای شکست آماده باش...
اگر که دوره ی معجزه گذشته است من هم قومی خواهم شد بدون پیامبر

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

تنهایی

امشب دوباره تو خودمم دوباره تنهام انگار همه روزهای قدیمی داره دوباره تکرار می شه ولی اشکالی نداره ما که قرار نیست کم بیاریم بعنی دیگه از این بدتر نمی شه کم چی بیاریم؟
دارم تلاش می کنم که متفاوت باشم که اخلاقایی رو که فکر می کنم خوب نیستن بریزم دور اما سخته.
از وقتی خانوم معلم رفته احساس می کنم قریحم خشکیده دیگه نمی تونم مثل قدیما راحت بنویسم.
می خوام کتاب بخونم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

صبح به خیر زندگی

دوباره دارم دیوونه می شم. همون ترس ها همون وحشت قدیمی، همون رخوتی که منو می کشید تو خودش مثل یه باتلاق و حالا بیشتر از هر چیزی می ترسم، می ترسم که دوباره از خواب بیدار بشم و ببینم که اون هیولای ترسناک بالاسرم نشسته و داره با اون لبخند زشتش به من می گه که کور خوندی من هنوزم زنده ام هنوزم قوی ام هنوزم از تو قوی ترم هنوزم صبح ها باید اول به من سلام بدی بعد به خودت هنوزم باید منو دوست داشته باشی و من که دیگه خیلی وقته که ازش متنفرم و حالا فقط می ترسم و بیشتر از هر چیزی از خودم می ترسم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

نقشه، طرح

در این لحظه دارم برای آینده تصمیم گیری می کنم. هزارتا نقشه کشیدم، ولی احساس می کنم هیچ کدومش درست از آب در نمیاد.
خدا کنه درست از آب در بیاد خدا کنه

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

دردودل

1- این بلاگ ما هم داستان جالبی پیدا کرده هروقت نوشتنمون می آد نمی شه نوشت، هروقتم می شه نوشت حرفی برای گفتن نیست.
2- این چند وقته دارم فیلم می بینم ولی نمی دونم چرا این حس کتاب خوندنه ضعیف شده. باید یه فکری براش کرد.
3- تازگی ها از بازی جولیا رابرتز خیلی لذت می برم نمی دونم چرا.
4- فعلا حرف دیگه ای نیست.

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

داستان سرعت گذر عمر

این چند روز کلی حرف برای گفتن داشتم که به علت عدم دسترسی به دلیل فیل تر اینگ حالمون کلا تو قوطی بود اما امروز که می تونم بنویسم، حرف خاصی ندارم فقط می خوام از خودم خوشحالی در کنم.
راستی چند روزیه که دارم داستانهای ادگار الن پو رو می خونم، دعا کنید این مرض هم ذات پنداری من دوباره عود نکنه که خیلی خطرناک می شه.

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

قسمت دوم

زندگی خیلی عجیبه، وقتی از چیزی متنفری با تمام وجود بهت می چسبه اما دریغ از زمانی که همونو بخواییش آنچنان از دستت فرار می کنه که باورت نشه. این ماجرای این روزهای منه اما اگه فکر کرده من تسلیم می شم کور خونده دیگه تسلیم شدنی در کار نیست.
من آماده ی نبردم