یه چیزی مثل طناب پیچیده دور گلوم هی فشار میده، هی این سیب آدم کوفتی گیر میکنه بهش، هی راه نفس رو تنگ میکنه بعد وقتی دیگه مطمئن شدی که خفگی حتمی شده و آخر خطی ول میکنه، اجازه میده بازم نفس بکشی، هرچی بیشتر چنگ میزنم که بتونم از دستش خلاص بشم بیشتر پوست خودم رو خراش میدم.
یه چیزی مثل طناب پیچیده دو گلوم هی فشار میده، یه چیزی مثل هیچ چیز.
پی نوشت:واقعا چیزی برای نوشتن نداشتم و مجبور بودم بنویسم.
پی نوشت:واقعا چیزی برای نوشتن نداشتم و مجبور بودم بنویسم.