۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

طناب

یه چیزی مثل طناب پیچیده دور گلوم هی فشار میده، هی این سیب آدم کوفتی گیر می‌کنه بهش، هی راه نفس رو تنگ می‌کنه بعد وقتی دیگه مطمئن شدی که خفگی حتمی شده و آخر خطی ول می‌کنه، اجازه می‌ده بازم نفس بکشی، هرچی بیشتر چنگ می‎زنم که بتونم از دستش خلاص بشم بیشتر پوست خودم رو خراش می‌دم.
یه چیزی مثل طناب پیچیده دو گلوم هی فشار می‌ده، یه چیزی مثل هیچ چیز.
 پی نوشت:واقعا چیزی برای نوشتن نداشتم و مجبور بودم بنویسم.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

آخر هفته

سگ صاحاب جمعه یه چیزی تو خودش داره، یه جور میدان مغناطیسی، یا یه گرداب که هیچ رقمه راه فرار نداری ازش، هرکاری می‌کنی که اسیرش نباشی، شدنی نیست که نیست. جمعه وقتی از خواب بیدار شدی دیگه اسیرش شدی، گیری، راه فرار نداری، پات رو با یه زنجیر بسته به یه سنگ، بعد مجبوری سنگ رو هل بدی بالا کوه، تمام هفته جون می‌کنی، جمعه که می‌رسه انگار یکی به سنگ اشاره می‌کنه، خودش رو پرت می‌کنه پایین کوه، ته دره، تو هم باهاش رفتی. بعد اسمش رو گذاشتن افسانه سیزیف، عزیز من افسانه کجا بود، فقط کافیه اسمش رو عوض کنی، بنویسی محسن و تمام دیگه افسانه نیست خود واقعیته، عینیت مدام. آخر هفته از راه می‌رسه و دیگه افسانه‌ای در کار نیست.
حالا خود ما شدیم یه جمعه تمام عیار، هرکی به ما می‌رسه همچین قل می‌خوره میره ته دره‌اش که انگار هیچ وقت بالا نیومده.