سگ صاحاب جمعه یه چیزی تو خودش داره، یه جور میدان مغناطیسی، یا یه گرداب که هیچ رقمه راه فرار نداری ازش، هرکاری میکنی که اسیرش نباشی، شدنی نیست که نیست. جمعه وقتی از خواب بیدار شدی دیگه اسیرش شدی، گیری، راه فرار نداری، پات رو با یه زنجیر بسته به یه سنگ، بعد مجبوری سنگ رو هل بدی بالا کوه، تمام هفته جون میکنی، جمعه که میرسه انگار یکی به سنگ اشاره میکنه، خودش رو پرت میکنه پایین کوه، ته دره، تو هم باهاش رفتی. بعد اسمش رو گذاشتن افسانه سیزیف، عزیز من افسانه کجا بود، فقط کافیه اسمش رو عوض کنی، بنویسی محسن و تمام دیگه افسانه نیست خود واقعیته، عینیت مدام. آخر هفته از راه میرسه و دیگه افسانهای در کار نیست.
حالا خود ما شدیم یه جمعه تمام عیار، هرکی به ما میرسه همچین قل میخوره میره ته درهاش که انگار هیچ وقت بالا نیومده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر