۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

طناب

یه چیزی مثل طناب پیچیده دور گلوم هی فشار میده، هی این سیب آدم کوفتی گیر می‌کنه بهش، هی راه نفس رو تنگ می‌کنه بعد وقتی دیگه مطمئن شدی که خفگی حتمی شده و آخر خطی ول می‌کنه، اجازه می‌ده بازم نفس بکشی، هرچی بیشتر چنگ می‎زنم که بتونم از دستش خلاص بشم بیشتر پوست خودم رو خراش می‌دم.
یه چیزی مثل طناب پیچیده دو گلوم هی فشار می‌ده، یه چیزی مثل هیچ چیز.
 پی نوشت:واقعا چیزی برای نوشتن نداشتم و مجبور بودم بنویسم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

...وقتی تمام دردهای زندگی , تنها در یک بغض سنگین , منتظر شکستن می مانند و تو حتی نمی توانی فریاد بزنی....
...وقتی می دانی اگر اشکهایت هم سرازیر شوند و روی خاطراتت را بپوشانند, دستانت گرمای هیچ لمسی را حس نخواهد کرد....
...وقتی هر روزت بلندترین غروب جمعه است و تو حتی نمی توانی ثانیه هایت را به امید انتظار دلخوشی کوچکی به سفر بفرستی...
طناب , رشته ای باریک است ....
خودت انتخابش می کنی تا زودتر به آرامش برسی ...
طناب, رشته ای باریک است ...
من خودم ان را به گردن زندگیم خواهم انداخت...با دستان خودم ... باشد که دگرگون شود...دگرگون ...