۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

تنهایی

امشب دوباره تو خودمم دوباره تنهام انگار همه روزهای قدیمی داره دوباره تکرار می شه ولی اشکالی نداره ما که قرار نیست کم بیاریم بعنی دیگه از این بدتر نمی شه کم چی بیاریم؟
دارم تلاش می کنم که متفاوت باشم که اخلاقایی رو که فکر می کنم خوب نیستن بریزم دور اما سخته.
از وقتی خانوم معلم رفته احساس می کنم قریحم خشکیده دیگه نمی تونم مثل قدیما راحت بنویسم.
می خوام کتاب بخونم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

صبح به خیر زندگی

دوباره دارم دیوونه می شم. همون ترس ها همون وحشت قدیمی، همون رخوتی که منو می کشید تو خودش مثل یه باتلاق و حالا بیشتر از هر چیزی می ترسم، می ترسم که دوباره از خواب بیدار بشم و ببینم که اون هیولای ترسناک بالاسرم نشسته و داره با اون لبخند زشتش به من می گه که کور خوندی من هنوزم زنده ام هنوزم قوی ام هنوزم از تو قوی ترم هنوزم صبح ها باید اول به من سلام بدی بعد به خودت هنوزم باید منو دوست داشته باشی و من که دیگه خیلی وقته که ازش متنفرم و حالا فقط می ترسم و بیشتر از هر چیزی از خودم می ترسم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

نقشه، طرح

در این لحظه دارم برای آینده تصمیم گیری می کنم. هزارتا نقشه کشیدم، ولی احساس می کنم هیچ کدومش درست از آب در نمیاد.
خدا کنه درست از آب در بیاد خدا کنه