۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

صبح به خیر زندگی

دوباره دارم دیوونه می شم. همون ترس ها همون وحشت قدیمی، همون رخوتی که منو می کشید تو خودش مثل یه باتلاق و حالا بیشتر از هر چیزی می ترسم، می ترسم که دوباره از خواب بیدار بشم و ببینم که اون هیولای ترسناک بالاسرم نشسته و داره با اون لبخند زشتش به من می گه که کور خوندی من هنوزم زنده ام هنوزم قوی ام هنوزم از تو قوی ترم هنوزم صبح ها باید اول به من سلام بدی بعد به خودت هنوزم باید منو دوست داشته باشی و من که دیگه خیلی وقته که ازش متنفرم و حالا فقط می ترسم و بیشتر از هر چیزی از خودم می ترسم.

هیچ نظری موجود نیست: