۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

گذشته

تمام این سالها با من بودند، هیچ وقت ترک کردنی در کار نبود، این همه سال بیش از یک دهه گمان بر این بود که رفته است تمام شده است، اما دیشب با یک عکس ساده از جلد یک کتاب قدیمی همه چیز برگشت، انگار که در چاهی دفن بودند و چاه فوران کرد، مردگانی که کشته بودمشان، دفنشان کردم، یکباره زنده شدند، حمله میکردند و من بی‌دفاع و تنها هیچ راهی برای نجات نداشتم، گویی برای انتقام از من بازگشته بودند، رحمی در کار نبود. مرا بر روی زمین میکشیدند و به دنبال خویش می‌بردند، حتی برای لحظه‌ای التماس هم نکردم، من اسیر موجوداتی بودم که سالها به امید این شب زندگی کرده بودند. سخت بود سخت.

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

هرروز

اول از همه بگم اوایل ماجرا هدف چیز دیگه‌ای بود، اما الآن به کل ماجرا یه چیز دیگه شده.
بعد از اول، این روزا زندگیم، همونی که یه روزی این مدلش خیلی تازه، هیجان انگیز و جذاب و حتی کمی عجیب بود، اینطوری شده که چند دقیقه دنبال لیوان چای میگشتم که گذاشته بودمش رو میز، مثل همیشه همون جایی بود که باید باشه و اینقدر عادی اونجا بود که نمیدیدمش.
حالا اینقدر تکرار شده که همش شده یک چیز ثابت و عذاب آور، بوی گازوئیل و تکرار مداوم و بی‌رحمانِ یک کار که حتی شبا هم تو خواب دست از سرت بر نمی‌داره، دیگه چند وقتِ که منتظر پیر شدنم، منتظرم که یه روز بیاد که بدونم این نقطه پایان همه چیزِ، تا اون روز فقط تکرار یک عذاب، عذابِ تکراری بودن.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

پاییز

موضوعی که باعث میشه این روزا اینجا لذت بخشتر بشه این است که هیچ وقت هیچ نظری موجود نیست.احساس میکنم که دارم یه چیزی مینویسم که همه میتونن ببیننش ولی هیچکی نمیبینتش و این خیلی خیلی باعث مسرت است. هرچند که این احساس میتونه به طور کامل اشتباه باشه ولی دونستنش باز هم چیزی از لذتش کم نمیکنه.

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

روزمرگی

با آفتابه ای سوراخ در دست
ساعتها ایستاده در صف نان
در آرزوی هم آغوشی با دموکراسی

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

زمین سرد، موکت بدون فرش

یه وقتایی میاد سراغم، دست خودم نیست، انگار که چند ماه یا حتی یک سال میخوابه بعد یهو از این خواب زمستانی طولانی و کشدار بیدار میشه، خمیازه میکشه با چشمای پف کرده به دوروبرش نیگا میکنه بعد میگه خوب وقتشه، باید یه تکونی به خودم بدم، اون موقع یه چیزی مثل یه موج از دریای عصبانی که به ساحل مشت میزنه خودشو میکوبه به سینه‌ام، همه چیز مثل یه روز سرد که مه همه جا رو گرفته باشه میاد سراغم صدام میزنه، حتی بوهایی که مال اون روزاست میپیچه تو بینیم، به شکل عجیب و غیرقابل باوری تصاویر واضح و روشن‌ان، میترسونه منو، دست و پا میزنم اولش ولی خیلی زود تسلیم میشم و میرم زیر یه حجم سنگین از آب نفس نمیکشم، تلاشی  در کار نیست، فقط اون روزای سرد، اون اتاق لعنتی که هیچ وقت توش نبودم، همیشه ازش فرار میکردم، اون آقتاب مزخرف که هیچ جونی نداشت، فقط برای ظاهر سازی صبح به صبح میومد تو آسمون، او راهروی نمور و مزخزف، یه گوشه ای بود که مخصوص من بود کسی نبود، اگرم بود هدست نجاتم میداد، اون کتابای مزخرف که حرف هم دیگه رو نمیفهمیدیم ولی همیشه با هم بودیم، سرما اون سرمای لعنتی
هوای سرد، زمین سرد، آب سرد، حتی خورشیدم سرد بود، همش مه بود. وقتی به زندگیم به همه این تقریبا سی سال نگاه میکنم میبینم همیشه همینطور بوده، اون مه همیشه تو شهر بوده انگار که وسط ابرا زندگی کرده باشم، حتی بعضی وقتا برام عجیبه که چرا ازش میترسیدم، حالا باز این روزا این مه لعنتی سنگین شده، دوباره اون بوی کتری تازه که ازش آب جوش میریختم تو مغزم میپیچه و من هم راه فراری ندارم، هرچند که اگرم باشه مهم نیست چون قصد فرار هم ندارم