۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

زمین سرد، موکت بدون فرش

یه وقتایی میاد سراغم، دست خودم نیست، انگار که چند ماه یا حتی یک سال میخوابه بعد یهو از این خواب زمستانی طولانی و کشدار بیدار میشه، خمیازه میکشه با چشمای پف کرده به دوروبرش نیگا میکنه بعد میگه خوب وقتشه، باید یه تکونی به خودم بدم، اون موقع یه چیزی مثل یه موج از دریای عصبانی که به ساحل مشت میزنه خودشو میکوبه به سینه‌ام، همه چیز مثل یه روز سرد که مه همه جا رو گرفته باشه میاد سراغم صدام میزنه، حتی بوهایی که مال اون روزاست میپیچه تو بینیم، به شکل عجیب و غیرقابل باوری تصاویر واضح و روشن‌ان، میترسونه منو، دست و پا میزنم اولش ولی خیلی زود تسلیم میشم و میرم زیر یه حجم سنگین از آب نفس نمیکشم، تلاشی  در کار نیست، فقط اون روزای سرد، اون اتاق لعنتی که هیچ وقت توش نبودم، همیشه ازش فرار میکردم، اون آقتاب مزخرف که هیچ جونی نداشت، فقط برای ظاهر سازی صبح به صبح میومد تو آسمون، او راهروی نمور و مزخزف، یه گوشه ای بود که مخصوص من بود کسی نبود، اگرم بود هدست نجاتم میداد، اون کتابای مزخرف که حرف هم دیگه رو نمیفهمیدیم ولی همیشه با هم بودیم، سرما اون سرمای لعنتی
هوای سرد، زمین سرد، آب سرد، حتی خورشیدم سرد بود، همش مه بود. وقتی به زندگیم به همه این تقریبا سی سال نگاه میکنم میبینم همیشه همینطور بوده، اون مه همیشه تو شهر بوده انگار که وسط ابرا زندگی کرده باشم، حتی بعضی وقتا برام عجیبه که چرا ازش میترسیدم، حالا باز این روزا این مه لعنتی سنگین شده، دوباره اون بوی کتری تازه که ازش آب جوش میریختم تو مغزم میپیچه و من هم راه فراری ندارم، هرچند که اگرم باشه مهم نیست چون قصد فرار هم ندارم

هیچ نظری موجود نیست: