۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

گذشته

تمام این سالها با من بودند، هیچ وقت ترک کردنی در کار نبود، این همه سال بیش از یک دهه گمان بر این بود که رفته است تمام شده است، اما دیشب با یک عکس ساده از جلد یک کتاب قدیمی همه چیز برگشت، انگار که در چاهی دفن بودند و چاه فوران کرد، مردگانی که کشته بودمشان، دفنشان کردم، یکباره زنده شدند، حمله میکردند و من بی‌دفاع و تنها هیچ راهی برای نجات نداشتم، گویی برای انتقام از من بازگشته بودند، رحمی در کار نبود. مرا بر روی زمین میکشیدند و به دنبال خویش می‌بردند، حتی برای لحظه‌ای التماس هم نکردم، من اسیر موجوداتی بودم که سالها به امید این شب زندگی کرده بودند. سخت بود سخت.

هیچ نظری موجود نیست: