۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

پاییزی بدون باران

همه چی گنگ می‌شه، یه جوری که شک می‌کنی به خودت، نکنه من اشتباه می‌کنم؟ ولی گنگی مثل گاز سمی تو هواست، مثل مه که جلو چشم آدم رو می‌گیره و نمی‌تونی چیزی رو درست ببینی، اول فکر می‌کنی داری مسیر رو درست ادامه می‌دی، بعد شک می‌کنی نکنه اشتباه اومده باشم؟ به خودت قوت قلب می‌دی که نه درسته، باز شک میاد سراغت، نکنه اشتباه اومده باشم، نکنه گم شده باشم. یه طوری ترس به جون آدم می‌چسبه که به خودت می‌گی بزار مطمئن بشم، دنبال یه چیزی می‌گردی که بهت بگه نه غمت نباشه، درست اومدی، ولی هیچی نیست، دیگه می‌ترسی، کم کم از ترس فلج می‌شی. نهایت هنرت این می‌شه که به خودت امید می‌دی که نه خیلی کج نیومدی، ولی بازم شک، همچین مغزت رو می‌خوره که دیگه حتی یادت نمیاد راه چی بود، اصلا اون مسیره که میومدم اولش کجا بود؟ از کجا شروع شد؟
همه چیز از اون گنگی لعنتی شروع میشه که همه جا هست حتی تو هوا، دیگه هیچی یادت نیست، اینقدر شک رو شک تلنبار میشه که مغزت سرریز می‌کنه، بعد کم کم سبک می‌شی، هیچی یادت نیست ولی نمی‎ترسی، راهی در کار نیست ولی شک نداری، چیزی نداری که شک داشته باشی، سبک شدی.
گنگی تو هوا هست ولی خب باشه، دیگه ریه نداری که نگران مسموم شدن هوا باشی، دیگه چشم نداری که از مه بترسی، حالا دیگه راه لازم نداری، هرجا باشی درست همون جاییه که باید باشی، دیگه قراری در کار نیست، گنگی شده اکسیژن نفس می‌کشیش و می‌دونی ریه نداری ولی نفس می‌کشیش.
دیگه هیچی نیست، ولی می‌دونی، حتی اگه همه چی گنگ بشه.

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

صدا

از موقعی که چشمات رو باز می‌کنی به خودت میگی اشکالی نداره، درست می‌شه، درست می‌شه، اون صدای لعنتی توی کله‌ات هی تکرار می‌کنه، تکرار می‌کنه، تکرار یه جوری ناخن می‌کشه از توی سرت به جمجمه‌ات که می‌خوای خفه‌اش کنی ولی نمی‌تونی، بعد به خودت می‌گی اشکال نداره، طوری نیست، درست می‌شه، آخ چی می‌شه اگه درست بشه، ولی مگه می‎شه؟
هی لنگ و لگد بی‌خود می‎زنی، شده مثل باتلاق. می‎دونی لگد زدن، بیشتر می‌کشه پایین، ولی همچین ترسیدی که مغزت فقط پیغام غلط می‎فرسته، هی لنگ و لگد، هی بیشتر بوی گند تو دماغت، آخرش چی؟ بیدار می‎شی، صدای لعنتی داره تکرار می‎کنه، درست می‌شه، درست ‎ می‌شه.
تا یه جایی آدم می‎دونه که درست می‎شه، از یه جایی به بعد پیغام غلطِ که مغزت می‎فرسته. صدای لعنتی خفه شو.
درست می‌شه، درست می‌شه، درست می‌شه، درست ...

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

سفر

کل ماجرا این است: می‌روی.

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

صبحدم

همش کابوس، همش وحشت، اون هم از چیزهای خودساخته، چیزایی که تمام عمر بهش اعتقاد داشتم یا فکر می‌کردم درسته، همچین از خواب بیدار میشم که انگار یکی تمام مدت ته استخر به زور نگم داشته، یه جوری نفس نفس میزنم و هوا رو می‌بلعم که انگار همه اکسیژن اتاق هم برام کم باشه، هیچی سرجاش نیست و من معلق تو فضا، تمام این مدت رو مدارا کردم ولی حالا سپر انداختم، وا دادم و عقربه ثانیه شمار شده دشمن اصلی من، 6 ماه کم نیست، نصف یک سال حساب می‌شه ولی من فقط 6 ماه دوام آوردم، فکر می‌کردم پوست کلفت‌تر از این حرفا باشم ولی وقتی وا می‌دی دیگه وا دادی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

روزمرگی

همیشه از روزمرگی فرار می‌کردم، حالا همچین دچارش شدم که یه روزایی یادم میره برم سایت رو چک کنم، یادم میره بیام به اینجا سر بزنم، یادم میره، فراموش میکنم.

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

استقامت

یه چیزایی تو زندگی هست که اختیارشون دست خودت نیست، فقط می‌تونی بشینی یه گوشه بهشون نیگا کنی و منتظر بمونی ببینی چی میشه. نمی‌دونم که این خوبه یا بده یا حالا هرچی، فقط باید تحمل کنی تا بگذره بعد برگردی بهشون فکر کنی بهشون لبخند بزنی بگی این بود اون همه سختی که تحمل کردم؟ این بود اون راهی که باید می‌رفتم ولی اینقدر تاریک بود! پس باید بگم که تلاش کن نترسی، تمام فانوس‌های مسیر را روشن کن شاید که دیدن دوباره را آسان کند و لذت ببری از تاریکی که دیگر نیست.
این شب‌ها نیز می‌گذرد، باد دیوانه سر نیز خواهد رفت، فقط کاش ما را با خود به جای بهتری ببرد. حتی این بهارهای سرد که زمستان را با خود دارند نیز خواهند گذشت. کاش کاش کاش

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

سال نو

یه روز تو آخرای اسفند 87 بود، آماده شده بودیم برای مسافرت نوروزی، و فقط یک اس‌ام‌اس اومد همین، تب کرد، مرد. به همین سادگی که میگن همین بود.
حالا نوروز که میاد یکی از چیزایی که همراهش میاد خاطره اولین معلم مجازی که داشتم همرا هش میاد، اولین کسی که مجبورم کرد کاری رو انجام بدم چون فکر می‌کرد تو انجام دادنش خوبم.
راحت می‌تونم بگم یک سال با خودم لج کردم، به عمد هیچ کاری انجام ندادم که اون خواسته بود، ولی کم کم برگشتم سرجای اولم، هرچند که دیگه مثل سابق نبود، کسی نبود که سر وقت ازم تکلیف بخواد، یا بدون اینکه منو بشناسه یا دیده باشه بهم امید بسته باشه.
یه بخشی از ماجرا این بود، هیچ وقت نگفت مریضی خطرناکی داره، هرچند من همیشه میدونستم و همیشه خودم رو زدم به اون راه که آره من نمی‌دونم. رفت خیلی راحتتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، راحتتر از اون چیزی که بخوای حتی تصورش رو بکنی. یه روزی اومد که دیگه نبود، همین

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

...

...

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

غربت

چند وقته همش یاد تبریز می‌افتم، یاد خونه بن بست دوم، یاد آدماش نه، یاد لحظه‌های ناب، یاد خود خونه، آجراش، دیواراش، کاشی‌ آبیایی آشپزخونه، یاد روزایی که بچه‌ها میرفتن خونه‌هاشون، بعد من بودم و خودم، من و ولگردی تنهای دم غروب، من و بالا پایین رفتن تو خیابونای خلوت، نیگا کردن به درختای قدیمی که از بالای دیوار خونه‌ها سرک میکشیدن تو خیابون، میومدم خونه، یه گوشه‌ای رو تمیز میکردم، بهترین قسمتش شستن آشپزخونه بود، تمیز میشد، برق میزد، همش هم با آب سروکار داشتم نه با جارو و خاک انداز، دستمم که تاول نمیزد، بعد خسته و کوفته ولو میشدم یه گوشه شامی رو که از بیرون گرفته بودم میخوردم، پشت بندشم چای تازه، چای داغ تو استکان که یه حال دیگه‌ای داشت، فقط منتظر میشدم که خستگی پتو بشه برام. همه اون روزا تو سرم میچرخن، هی تاب میخورن و قلقلک میدن، حتی دلتنگ هم نمیشم برای اون روزا ولی میان سراغم.
وای از صدای بارون، وای از باد خنک نیمه شب.
با اون گربه‌های عجیب غریب صاحبخونه که همسایه کشتشون، مثل گربه‌های دیگه نبودن، منت نمیکشیدن، لوس نبودن، گربه صفت نبودن، یه‌طوری نیگا میکردنت که انگار دارن به حیون خونگیشون نیگا میکنن، یا شایدم مزاحمایی که تو محدودشون زندگی میکردن و باید باهاشون کنار اومد.
همه اون روزا همه اون شبا همه اون فیلم دیدنا، و عمری که از دست رفت، تجربه‌ای که قیمتی بود، نه به خاطر ارزش آن تجربه که بخاطر بهایش که پرداختم. 
تمام کتابهایم را سوزاندم تا گرم شوم 
اما زمستان طولانی‌تر از هر کتاب سوزی
در وجودم زنده ماند

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

ماهتاب

بنگ، بنگ، بنگ، عقربه‌ی ثانیه شمار، بنگ، بنگ، بنگ

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

نامه

   کلی مینویسی ولی آخرش میبینی حتی یه جمله‌اش هم به درد نمیخوره، اون چیزی که میخواستی بگی یه چیز دیگه بود ولی کلمات مثل رود وحشی تو رو بردن یه جا دیگه، انگار نه انگار که تصمیم داشتی حرف دیگه‌ای بزنی، جان کلام شده یه داستان قشنگ که حالت ازش به هم میخوره، وقتی دردت چیز دیگه باشه حتی زیبایی هم میتونه حالت رو به هم بزنه.
   اول هفته تصمیم میگیری، آخر هفته میبینی فقط تصمیم رو گرفتی به اندازه تا بقالی سرکوچه رفتن هم تلاشی نکردی براش، برای خوردن اون ماست کوفتی 4 قدم راه رفتی ولی برای این تصمیم لعنتی همون کار رو هم نکردی، سیستم رباتی، سیستم اسیری تو سیستم، سیستم منجلاب خودساخته.
بلاخره یه جایی یه روزی یه وقتی باید بزنی بشکنیش، باید پیله رو پاره کنی، بعد چشماتو باز میکنی میبینی زندگی با همه کثافتی که توش جریان داره تنها چیزیه که داری، همچین توش گیر کردی که فرار معنی نداره. باید بیدار بشی بگی حالا که همینه که هست پس من هم به شیوه خودم بیدار می‌مونم، من هم از راهشو پیدا میکنم ازش لذت میبرم.*

* بعضی وقتها باید نوشت حتی اگه مطمئن باشی که مبتذل مینویسی این هم یه راه نجاته، یه وقتایی مجبوری بهش چنگ بزنی

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

شعرهای ناتمام

یه درختی بود جلو خونه، یه چنار قدیمی بود، سنی ازش گدشته بود، برا اینکه به سیمای برق گیر نکنه از یه طرف شاخه‌هاشو زده بودن، با اینکه فاصله داشت با پنجره اتاق من ولی حتی سایه‎اش رو دوست داشتم، صدای برگاش که باد باهاشون حرف میزد یه چیزی بود که تکرار نمیشه، و اون کلاغ لعنتی که یه سال تابستون خواب نذاشته بود برامون، یه تیم کامل S.W.A.T جون کندن تا بلاخره همچین فراری دادنش که دیگه برنگرده.
انگار که اون حس غریب رو صدا کنی بعد جوابی نشنوی، این جواب ندادن هم باعث بشه خوشحال بشی هم غمگینت کنه، دلت برای خود قدیمیت تنگ بشه درحالی که میدونی باید باهاش خداحافظی میکردی، اون تو باید میرفت و رفته، حالا هم دلت براش نتگ شده، برای اون حس سگ سرمای زمستون که بری زیر 3 تا پتو تا اذان صبح فیلم ببینی، بو قهوه همه اتاق رو پر کرده باشه، صبح که شد، مهران بیاد هی اذیتت کنه، بیدارت کنه نذاره بخوابی.
همه اینا رو گفتم که بگم بعضی شعرا با اینکه آشنان ولی اینقدر ازت دور شدن که صداشونو نمیشنوی، و این اصلا بد نیست، گاهی برای پیدا شدن باید اول گم شد، باید اول بزنی به بیراه تا اون تابلو گنده رو ببینی که میگه: عزیز من شما به فنا رفته‎اید.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

دلهره

صدای پایش را می‌شنوم، بوم بوم، قلبم دارد از سینه بیرون میزند. شاید این دقیقا آن چیزی نیست که فکر میکردم اما برای دانستن جواب بعضی سوال‌ها باید ثانیه‌ها را قربانی کرد، بوم بوم. آن کتاب لعنتی کجاست؟ آخرین بار زیر تخت بود، بوم بوم. برایم از امید گفت، از انتظار از دلهره، ولی "مطلب از این قرار است: چیزی فسرده و نمی‌سوزد امسال در سینه در تنم"* بوم بوم، بوم بوم

احمد شاملو*

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

گره

یک سال گذشت یا شاید هم ده سال گذشته باشد، هرچقدر که بود، بود. من شمارش روزها از دستم خارج شده است.
روزی، دور چنان دور که انگار خواب باشد، رویایی در تنهایی، فقط یک روز بدون خورشید بدون غروب، تنها روز بود بدون منت آفتاب، و گذشت سالها گذشت و من شمارش را از یاد برده‌ام، حتی خواندن و نوشتن هم سخت شده است، چگونه به یاد آورم آن دلخوشی پاک را، کامل و بی‌نیاز را؟ آن جاده‌ی داغ که گوشم را پر کرده بود، پایان همه چیز بود، هرچند که پایانی خنده‌دار بود.