یه روز تو آخرای اسفند 87 بود، آماده شده بودیم برای مسافرت نوروزی، و فقط یک اساماس اومد همین، تب کرد، مرد. به همین سادگی که میگن همین بود.
حالا نوروز که میاد یکی از چیزایی که همراهش میاد خاطره اولین معلم مجازی که داشتم همرا هش میاد، اولین کسی که مجبورم کرد کاری رو انجام بدم چون فکر میکرد تو انجام دادنش خوبم.
راحت میتونم بگم یک سال با خودم لج کردم، به عمد هیچ کاری انجام ندادم که اون خواسته بود، ولی کم کم برگشتم سرجای اولم، هرچند که دیگه مثل سابق نبود، کسی نبود که سر وقت ازم تکلیف بخواد، یا بدون اینکه منو بشناسه یا دیده باشه بهم امید بسته باشه.
یه بخشی از ماجرا این بود، هیچ وقت نگفت مریضی خطرناکی داره، هرچند من همیشه میدونستم و همیشه خودم رو زدم به اون راه که آره من نمیدونم. رفت خیلی راحتتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، راحتتر از اون چیزی که بخوای حتی تصورش رو بکنی. یه روزی اومد که دیگه نبود، همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر