هرچند که خاطرات روشنی از این ماجرا ندارم ولی یه احساسی به من میگه که سال نو شدن فقط و فقط یک معنی داره، اینکه به خودت، به سالی که گذشت نگاه کنی، یه حساب سر انگشتی کوچیک بکنی و ببینی این یک سال رو چطوری از سر گذروندی.
حالا چند سالی میشه که این حساب کتاب کردن، این نگاه کردن و چک کردن و تمام این داستانا فقط یک معنی داره برای من، مجموعهای از اتفاقات که پشت سر هم پیش اومدن (ممکنه اون وسطا گاهی یه استراحتی داده باشن بهم) و فقط یک معنی داشتن، اینکه خیلی آسون من نتونستمهای زیادی هستم به همراه یک توانستن ساده: امسال را هم زنده پشت سر گذاشتم، تلاش مداوم و بیپایان زندگی به سبک تلاش برای بقا.
حالا یک سال دیگه هم گذشته و تمام این سالها، اتفاقات و ماجراها دارن تبدیل به یک عدد میشن، فقط اعدادی که استفاده آماری دارن نه چیزی بیشتر، فقط آمار و ارقامی که میگن چی شد، چطوری شد، چندبار اتفاق افتاد و چند لایه به پوست کلفتت اضافه شده. بعد سال جدید میاد که یه سری عدد به این اعداد اضافه کنه، اعدادی که سال دیگه فقط یه مشت عدد حساب میشن، اما وقتی سراغت میان میفهمی که هرچند لایه هم که به پوست کلفتت اضافه کنی باز هم خیلی عقبی، اینقدر لایه کم داری که سال جدید مثل چرخ گوشت لهت کنه.
در نهایت سالی که الآن جدید حساب میشه خیلی زود تموم میشه، بعد میبینی فقط داری بار کلی پوست رو هم جمع شده رو میکشی، بدون اینکه فایده خاصی برات داشته باشه، چون در نهایت زندگی با یه اتفاق جدید به آسونی پوستت رو میکنه.