۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

طناب

یه چیزی مثل طناب پیچیده دور گلوم هی فشار میده، هی این سیب آدم کوفتی گیر می‌کنه بهش، هی راه نفس رو تنگ می‌کنه بعد وقتی دیگه مطمئن شدی که خفگی حتمی شده و آخر خطی ول می‌کنه، اجازه می‌ده بازم نفس بکشی، هرچی بیشتر چنگ می‎زنم که بتونم از دستش خلاص بشم بیشتر پوست خودم رو خراش می‌دم.
یه چیزی مثل طناب پیچیده دو گلوم هی فشار می‌ده، یه چیزی مثل هیچ چیز.
 پی نوشت:واقعا چیزی برای نوشتن نداشتم و مجبور بودم بنویسم.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

آخر هفته

سگ صاحاب جمعه یه چیزی تو خودش داره، یه جور میدان مغناطیسی، یا یه گرداب که هیچ رقمه راه فرار نداری ازش، هرکاری می‌کنی که اسیرش نباشی، شدنی نیست که نیست. جمعه وقتی از خواب بیدار شدی دیگه اسیرش شدی، گیری، راه فرار نداری، پات رو با یه زنجیر بسته به یه سنگ، بعد مجبوری سنگ رو هل بدی بالا کوه، تمام هفته جون می‌کنی، جمعه که می‌رسه انگار یکی به سنگ اشاره می‌کنه، خودش رو پرت می‌کنه پایین کوه، ته دره، تو هم باهاش رفتی. بعد اسمش رو گذاشتن افسانه سیزیف، عزیز من افسانه کجا بود، فقط کافیه اسمش رو عوض کنی، بنویسی محسن و تمام دیگه افسانه نیست خود واقعیته، عینیت مدام. آخر هفته از راه می‌رسه و دیگه افسانه‌ای در کار نیست.
حالا خود ما شدیم یه جمعه تمام عیار، هرکی به ما می‌رسه همچین قل می‌خوره میره ته دره‌اش که انگار هیچ وقت بالا نیومده.

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

تابستان

1- وقتی روزای داغ تابستون شروع می‌شه، فقط یه چیز تو مغزم می‌چرخه: پاییز که اینقدر باهم مشکل داریم کی از راه می‌رسی عزیزم. الآن چند سالی می‌شه که دیگه گرمای تابستون رو نمی‌تونم تحمل کنم، هوا که گرم می‌شه یاد خورشید می‌افتم و با خودم تکرار می‌کنم: این خورشید که زندگی را به تو هدیه داده است روزی تو را خواهد کشت، بعد فکر زمستون می‎افته تو سرم، هی خوش خوشانم می‌شه، فکر زمستونای سرد که برف حسابی میاد، جونت در میاد تا پیاده برسی به محل کارت، ولی بازم کیف داره انگار برف جیگرت رو خنک کنه حتی فکرش.
2- وقتی باد داغ تابستون می‌زنه تو صورتت، وقتی داغی آسفالت از زندگی سیرت می‌کنه، درست همون موقع است که یادت میاد زندگی خیلی بی‌رحمه، حتی احتیاج نداره به خودش زحمت بده و یه ایده تازه پیاده کنه، با همون کارای تکراری که هر سال انجام می‌داده با همونا حسابت رو می‌رسه و تو هم هیچ کاری از دست بر نمیاد.
3- روزی آخر داستان من نیز خواهد رسید و می‌دانم در پایان، این تابستان است که مرا خواهد کشت.

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

نوروز

هرچند که خاطرات روشنی از این ماجرا ندارم ولی یه احساسی به من میگه که سال نو شدن فقط و فقط یک معنی داره، اینکه به خودت، به سالی که گذشت نگاه کنی، یه حساب سر انگشتی کوچیک بکنی و ببینی این یک سال رو چطوری از سر گذروندی.
حالا چند سالی میشه که این حساب کتاب کردن، این نگاه کردن و چک کردن و تمام این داستانا فقط یک معنی داره برای من، مجموعه‌ای از اتفاقات که پشت سر هم پیش اومدن (ممکنه اون وسطا گاهی یه استراحتی داده باشن بهم) و فقط یک معنی داشتن، اینکه خیلی آسون من نتونستم‌های زیادی هستم به همراه یک توانستن ساده: امسال را هم زنده پشت سر گذاشتم، تلاش مداوم و بی‌پایان زندگی به سبک تلاش برای بقا.
 حالا یک سال دیگه هم گذشته و تمام این سال‌ها، اتفاقات و ماجراها دارن تبدیل به یک عدد می‌شن، فقط اعدادی که استفاده آماری دارن نه چیزی بیشتر، فقط آمار و ارقامی که میگن چی شد، چطوری شد، چندبار اتفاق افتاد و چند لایه به پوست کلفتت اضافه شده. بعد سال جدید میاد که یه سری عدد به این اعداد اضافه کنه، اعدادی که سال دیگه فقط یه مشت عدد حساب می‌شن، اما وقتی سراغت میان می‌فهمی که هرچند لایه هم که به پوست کلفتت اضافه کنی باز هم خیلی عقبی، اینقدر لایه کم داری که سال جدید مثل چرخ گوشت لهت کنه.
در نهایت سالی که الآن جدید حساب میشه خیلی زود تموم میشه، بعد میبینی فقط داری بار کلی پوست رو هم جمع شده رو می‌کشی، بدون اینکه فایده خاصی برات داشته باشه، چون در نهایت زندگی با یه اتفاق جدید به آسونی پوستت رو می‌کنه.

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

پاییزی بدون باران

همه چی گنگ می‌شه، یه جوری که شک می‌کنی به خودت، نکنه من اشتباه می‌کنم؟ ولی گنگی مثل گاز سمی تو هواست، مثل مه که جلو چشم آدم رو می‌گیره و نمی‌تونی چیزی رو درست ببینی، اول فکر می‌کنی داری مسیر رو درست ادامه می‌دی، بعد شک می‌کنی نکنه اشتباه اومده باشم؟ به خودت قوت قلب می‌دی که نه درسته، باز شک میاد سراغت، نکنه اشتباه اومده باشم، نکنه گم شده باشم. یه طوری ترس به جون آدم می‌چسبه که به خودت می‌گی بزار مطمئن بشم، دنبال یه چیزی می‌گردی که بهت بگه نه غمت نباشه، درست اومدی، ولی هیچی نیست، دیگه می‌ترسی، کم کم از ترس فلج می‌شی. نهایت هنرت این می‌شه که به خودت امید می‌دی که نه خیلی کج نیومدی، ولی بازم شک، همچین مغزت رو می‌خوره که دیگه حتی یادت نمیاد راه چی بود، اصلا اون مسیره که میومدم اولش کجا بود؟ از کجا شروع شد؟
همه چیز از اون گنگی لعنتی شروع میشه که همه جا هست حتی تو هوا، دیگه هیچی یادت نیست، اینقدر شک رو شک تلنبار میشه که مغزت سرریز می‌کنه، بعد کم کم سبک می‌شی، هیچی یادت نیست ولی نمی‎ترسی، راهی در کار نیست ولی شک نداری، چیزی نداری که شک داشته باشی، سبک شدی.
گنگی تو هوا هست ولی خب باشه، دیگه ریه نداری که نگران مسموم شدن هوا باشی، دیگه چشم نداری که از مه بترسی، حالا دیگه راه لازم نداری، هرجا باشی درست همون جاییه که باید باشی، دیگه قراری در کار نیست، گنگی شده اکسیژن نفس می‌کشیش و می‌دونی ریه نداری ولی نفس می‌کشیش.
دیگه هیچی نیست، ولی می‌دونی، حتی اگه همه چی گنگ بشه.

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

صدا

از موقعی که چشمات رو باز می‌کنی به خودت میگی اشکالی نداره، درست می‌شه، درست می‌شه، اون صدای لعنتی توی کله‌ات هی تکرار می‌کنه، تکرار می‌کنه، تکرار یه جوری ناخن می‌کشه از توی سرت به جمجمه‌ات که می‌خوای خفه‌اش کنی ولی نمی‌تونی، بعد به خودت می‌گی اشکال نداره، طوری نیست، درست می‌شه، آخ چی می‌شه اگه درست بشه، ولی مگه می‎شه؟
هی لنگ و لگد بی‌خود می‎زنی، شده مثل باتلاق. می‎دونی لگد زدن، بیشتر می‌کشه پایین، ولی همچین ترسیدی که مغزت فقط پیغام غلط می‎فرسته، هی لنگ و لگد، هی بیشتر بوی گند تو دماغت، آخرش چی؟ بیدار می‎شی، صدای لعنتی داره تکرار می‎کنه، درست می‌شه، درست ‎ می‌شه.
تا یه جایی آدم می‎دونه که درست می‎شه، از یه جایی به بعد پیغام غلطِ که مغزت می‎فرسته. صدای لعنتی خفه شو.
درست می‌شه، درست می‌شه، درست می‌شه، درست ...

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

سفر

کل ماجرا این است: می‌روی.