۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

تابستان

1- وقتی روزای داغ تابستون شروع می‌شه، فقط یه چیز تو مغزم می‌چرخه: پاییز که اینقدر باهم مشکل داریم کی از راه می‌رسی عزیزم. الآن چند سالی می‌شه که دیگه گرمای تابستون رو نمی‌تونم تحمل کنم، هوا که گرم می‌شه یاد خورشید می‌افتم و با خودم تکرار می‌کنم: این خورشید که زندگی را به تو هدیه داده است روزی تو را خواهد کشت، بعد فکر زمستون می‎افته تو سرم، هی خوش خوشانم می‌شه، فکر زمستونای سرد که برف حسابی میاد، جونت در میاد تا پیاده برسی به محل کارت، ولی بازم کیف داره انگار برف جیگرت رو خنک کنه حتی فکرش.
2- وقتی باد داغ تابستون می‌زنه تو صورتت، وقتی داغی آسفالت از زندگی سیرت می‌کنه، درست همون موقع است که یادت میاد زندگی خیلی بی‌رحمه، حتی احتیاج نداره به خودش زحمت بده و یه ایده تازه پیاده کنه، با همون کارای تکراری که هر سال انجام می‌داده با همونا حسابت رو می‌رسه و تو هم هیچ کاری از دست بر نمیاد.
3- روزی آخر داستان من نیز خواهد رسید و می‌دانم در پایان، این تابستان است که مرا خواهد کشت.

هیچ نظری موجود نیست: