همه چی گنگ میشه، یه جوری که شک میکنی به خودت، نکنه من اشتباه میکنم؟ ولی گنگی مثل گاز سمی تو هواست، مثل مه که جلو چشم آدم رو میگیره و نمیتونی چیزی رو درست ببینی، اول فکر میکنی داری مسیر رو درست ادامه میدی، بعد شک میکنی نکنه اشتباه اومده باشم؟ به خودت قوت قلب میدی که نه درسته، باز شک میاد سراغت، نکنه اشتباه اومده باشم، نکنه گم شده باشم. یه طوری ترس به جون آدم میچسبه که به خودت میگی بزار مطمئن بشم، دنبال یه چیزی میگردی که بهت بگه نه غمت نباشه، درست اومدی، ولی هیچی نیست، دیگه میترسی، کم کم از ترس فلج میشی. نهایت هنرت این میشه که به خودت امید میدی که نه خیلی کج نیومدی، ولی بازم شک، همچین مغزت رو میخوره که دیگه حتی یادت نمیاد راه چی بود، اصلا اون مسیره که میومدم اولش کجا بود؟ از کجا شروع شد؟
همه چیز از اون گنگی لعنتی شروع میشه که همه جا هست حتی تو هوا، دیگه هیچی یادت نیست، اینقدر شک رو شک تلنبار میشه که مغزت سرریز میکنه، بعد کم کم سبک میشی، هیچی یادت نیست ولی نمیترسی، راهی در کار نیست ولی شک نداری، چیزی نداری که شک داشته باشی، سبک شدی.
گنگی تو هوا هست ولی خب باشه، دیگه ریه نداری که نگران مسموم شدن هوا باشی، دیگه چشم نداری که از مه بترسی، حالا دیگه راه لازم نداری، هرجا باشی درست همون جاییه که باید باشی، دیگه قراری در کار نیست، گنگی شده اکسیژن نفس میکشیش و میدونی ریه نداری ولی نفس میکشیش.
دیگه هیچی نیست، ولی میدونی، حتی اگه همه چی گنگ بشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر