۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

گره

یک سال گذشت یا شاید هم ده سال گذشته باشد، هرچقدر که بود، بود. من شمارش روزها از دستم خارج شده است.
روزی، دور چنان دور که انگار خواب باشد، رویایی در تنهایی، فقط یک روز بدون خورشید بدون غروب، تنها روز بود بدون منت آفتاب، و گذشت سالها گذشت و من شمارش را از یاد برده‌ام، حتی خواندن و نوشتن هم سخت شده است، چگونه به یاد آورم آن دلخوشی پاک را، کامل و بی‌نیاز را؟ آن جاده‌ی داغ که گوشم را پر کرده بود، پایان همه چیز بود، هرچند که پایانی خنده‌دار بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

همیشه می توان منتظر روزهای زیبا بود ...همین انتظار ادم را زنده نگه می دارد...انتظار نباشد دلهره نیست و دلهره نباشد قلبت نمی تپد....