۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

دلهره

صدای پایش را می‌شنوم، بوم بوم، قلبم دارد از سینه بیرون میزند. شاید این دقیقا آن چیزی نیست که فکر میکردم اما برای دانستن جواب بعضی سوال‌ها باید ثانیه‌ها را قربانی کرد، بوم بوم. آن کتاب لعنتی کجاست؟ آخرین بار زیر تخت بود، بوم بوم. برایم از امید گفت، از انتظار از دلهره، ولی "مطلب از این قرار است: چیزی فسرده و نمی‌سوزد امسال در سینه در تنم"* بوم بوم، بوم بوم

احمد شاملو*

۱ نظر:

ناشناس گفت...

....با صدای گامهای استوارش امشب دوباره نبض تنهایی حس می شود ....
به یاد می اورم کوچه باغ خاطره را ....لمس خنکی باران...فطرت خزه های مرطوب...شعرهای آشنا ...