۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

غربت

چند وقته همش یاد تبریز می‌افتم، یاد خونه بن بست دوم، یاد آدماش نه، یاد لحظه‌های ناب، یاد خود خونه، آجراش، دیواراش، کاشی‌ آبیایی آشپزخونه، یاد روزایی که بچه‌ها میرفتن خونه‌هاشون، بعد من بودم و خودم، من و ولگردی تنهای دم غروب، من و بالا پایین رفتن تو خیابونای خلوت، نیگا کردن به درختای قدیمی که از بالای دیوار خونه‌ها سرک میکشیدن تو خیابون، میومدم خونه، یه گوشه‌ای رو تمیز میکردم، بهترین قسمتش شستن آشپزخونه بود، تمیز میشد، برق میزد، همش هم با آب سروکار داشتم نه با جارو و خاک انداز، دستمم که تاول نمیزد، بعد خسته و کوفته ولو میشدم یه گوشه شامی رو که از بیرون گرفته بودم میخوردم، پشت بندشم چای تازه، چای داغ تو استکان که یه حال دیگه‌ای داشت، فقط منتظر میشدم که خستگی پتو بشه برام. همه اون روزا تو سرم میچرخن، هی تاب میخورن و قلقلک میدن، حتی دلتنگ هم نمیشم برای اون روزا ولی میان سراغم.
وای از صدای بارون، وای از باد خنک نیمه شب.
با اون گربه‌های عجیب غریب صاحبخونه که همسایه کشتشون، مثل گربه‌های دیگه نبودن، منت نمیکشیدن، لوس نبودن، گربه صفت نبودن، یه‌طوری نیگا میکردنت که انگار دارن به حیون خونگیشون نیگا میکنن، یا شایدم مزاحمایی که تو محدودشون زندگی میکردن و باید باهاشون کنار اومد.
همه اون روزا همه اون شبا همه اون فیلم دیدنا، و عمری که از دست رفت، تجربه‌ای که قیمتی بود، نه به خاطر ارزش آن تجربه که بخاطر بهایش که پرداختم. 
تمام کتابهایم را سوزاندم تا گرم شوم 
اما زمستان طولانی‌تر از هر کتاب سوزی
در وجودم زنده ماند

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خاطرات غبار گرفته، گذشته اى سرد ، دلتنگيهاى گاه و بى گاه.....
دلم براى خودم تنگ شده است ، خود خودم ، احساسى زيبا ، روحى سپيد و پاك.....
وقتى بر مى گردم و جاده مه آلود زندگيم را به نظاره مى نشينم ، تازه مى فهمم اين همه راه آمده ام ، فقط خستگى را تجربه كرده ام . هيچ حرفى براى گفتن ندارم ، هيچ وقت خودم نبودم ......
دلم هواى خودم را كرده ، لبخندهاى خودم ، اشكهاى خودم. بدون ايفاى نقشي بى احساس ، بدون زندگى از ترس نگاه ديگران .....
كاش مى شد وقتى به زندگى فكر مى كنم ياد صحنه اى تئاترگونه نيفتم . من باشم و دنيايى زيبا ، دنيايى كه با احساسات خودم ساختمش كه در آرامشم خلاصه مى شود . دنيايى رويايى مثل دنياى نوشته هايم ....