۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

نامه

   کلی مینویسی ولی آخرش میبینی حتی یه جمله‌اش هم به درد نمیخوره، اون چیزی که میخواستی بگی یه چیز دیگه بود ولی کلمات مثل رود وحشی تو رو بردن یه جا دیگه، انگار نه انگار که تصمیم داشتی حرف دیگه‌ای بزنی، جان کلام شده یه داستان قشنگ که حالت ازش به هم میخوره، وقتی دردت چیز دیگه باشه حتی زیبایی هم میتونه حالت رو به هم بزنه.
   اول هفته تصمیم میگیری، آخر هفته میبینی فقط تصمیم رو گرفتی به اندازه تا بقالی سرکوچه رفتن هم تلاشی نکردی براش، برای خوردن اون ماست کوفتی 4 قدم راه رفتی ولی برای این تصمیم لعنتی همون کار رو هم نکردی، سیستم رباتی، سیستم اسیری تو سیستم، سیستم منجلاب خودساخته.
بلاخره یه جایی یه روزی یه وقتی باید بزنی بشکنیش، باید پیله رو پاره کنی، بعد چشماتو باز میکنی میبینی زندگی با همه کثافتی که توش جریان داره تنها چیزیه که داری، همچین توش گیر کردی که فرار معنی نداره. باید بیدار بشی بگی حالا که همینه که هست پس من هم به شیوه خودم بیدار می‌مونم، من هم از راهشو پیدا میکنم ازش لذت میبرم.*

* بعضی وقتها باید نوشت حتی اگه مطمئن باشی که مبتذل مینویسی این هم یه راه نجاته، یه وقتایی مجبوری بهش چنگ بزنی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نگاشتن زيباست....... رقص كلمات بر برگ تنهايى ..... آوايى براى بيان سكوت.... خلوت شبهاى پر درد..... نگاشتن مرا ياد شبهاى يلداييم مي اندازد ، من و ياران هميشگيم ، اتاقم ، دفتر و قلمم ، و گاهى آواي جيرجيركي كه شبهاى تابستان موسيقي متن زندگيم مى شد ، و گاهى نسيمى كه مرا ياد حركت مى انداخت ، ياد نوازش ، ياد سبكى .
شب تاريك و ترسناك آدمها ، مأمن هميشگى من بود ، راهى براى فرار از روز روشنشان. لبخندهاى بى روح، ترحمهاى دردناك.......
شب مرا غرق زيباييهايش مى كرد ، تبسم هلالي ماه ، همدردى ستاره ها، نوازش نسيم ، سكوت خوشايند و ديوانه كننده اش ...... محو مى شدم ،محو اين همه نعمتهاى خدا ، شب مرهمى بود براى زخمهاى دلم ،تا دوباره لبخند هميشگي و گمراه كننده ام را ، روزها، براى آدمها به ارمغان ببرم.
هنوز هم بعد اين همه سالهاي خاكستري و پوچ، دلنوشته هايم را به دست شب مي سپارم، هنوز هم بغضهاى ناگفته دلم را شبها مى گشايم ، هنوز هم اشكهاي شبانه ام گرمتر و سوزانتر مهمان ما مى شوند مهمان من و يك دفتر و يك مداد و دنيايى احساس نا گفته ..... دنيايى غم مبهم....