همش کابوس، همش وحشت، اون هم از چیزهای خودساخته، چیزایی که تمام عمر بهش اعتقاد داشتم یا فکر میکردم درسته، همچین از خواب بیدار میشم که انگار یکی تمام مدت ته استخر به زور نگم داشته، یه جوری نفس نفس میزنم و هوا رو میبلعم که انگار همه اکسیژن اتاق هم برام کم باشه، هیچی سرجاش نیست و من معلق تو فضا، تمام این مدت رو مدارا کردم ولی حالا سپر انداختم، وا دادم و عقربه ثانیه شمار شده دشمن اصلی من، 6 ماه کم نیست، نصف یک سال حساب میشه ولی من فقط 6 ماه دوام آوردم، فکر میکردم پوست کلفتتر از این حرفا باشم ولی وقتی وا میدی دیگه وا دادی.
۱ نظر:
گاهى كلمات ياريم نمى كنند . درست همان موقع كه بهشان نياز دارم .پرنده وار از افكارم دور مى شوند ، به آسودگى يك خيال ، به نرمى يك وزش ...
.....وقتى مى خواهم كنار هم رديفشان كنم و با تمام وجود و از ته قلبم واژه هايى زيبا بسازم . واژه اى براى دلگرمى ، واژه اى براى اميد . ...اميد به افقهاى روشن آينده.....به رؤيايى دست يافتنى و قابل لمس ....
دلگرمى كسى كه شايد گاهى با من تلخ و شيرين يادهايم را ورق زده و جمله اى آرامش بخش به جاى گذاشته ... حضورى مبهم ، كه شايد گه گاه مرا ياد خوشبختي هايم انداخته .... ياد گوشه هاى تاريكى كه نديده بودمشان .... تاريكى هايى كه مى توانند روشن باشند .....
گاهى حتى نگاشتن بعضى واژه ها مشكل است چه رسد به تحملش ... شايد هم بايد اين گونه سخت باشد كه وقتى تمام مى شوند شيرينيش را با تمام وجود احساس كنيم و يادمان بيايد چه روزهايى را و يا حتى چه ثانيه هايى را برايش قربانى كرديم .... قدرش را بيشتر بدانيم .... و به آينده اميدوارتر شويم ....
" انتظار" هميشه هم شيرين بوده و هم تلخ . تا چگونه بنگريمش ....
خلاصه و دلنشين كه بخواهى بشنوى : چشمانت را آسوده ببند و لبخند بر لبانت بنشان و انتظار را "شيرين" سپرى كن ، به ياد بياور شايد لبخندت را كسى ديگر به "انتظار" نشسته ......
ارسال یک نظر