۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

داستان

چند وقتی بود حس و حال نوشتن نداشتم برای همین حتی به اینجا سرم نمی زدم، امروز ترسیدم فراموشم بشه که اینجا کجاست چون هنوز برای بستن اینجا یکم زوده.
امروز جدا از همه ی این حرفا زیاد سرحال نیستم خستم خیلی خسته باید کاری کرد باید راهی رفت اما چه کار اما چه راهی اما...
و این داستان گویا پایانی ندارد گویا تنها جاده ی زندگی من جاده ای است که اکنون در آن قدم می زنم جاده ای به سوی هیچ کجا جاده ای برای نرسیدن، هرچند که رفتن مهمتر از رسیدن است اما هر رفتنی برای رسیدن است و من می روم تا نرسم می روم تا راهی برای نرفتن را انتخاب کرده باشم و باز هم نرسیدن...
وحشت از نرفتن این چیزی است که من را فلج کرده است وحشت و هدیه ای به نام نشستن هدیه ای که بی نام است.
و اینجاییم چونان همیشه در انتظار معجزتی که هیچ گاه نخواهد رسید

هیچ نظری موجود نیست: