۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

قسمت دوم

زندگی خیلی عجیبه، وقتی از چیزی متنفری با تمام وجود بهت می چسبه اما دریغ از زمانی که همونو بخواییش آنچنان از دستت فرار می کنه که باورت نشه. این ماجرای این روزهای منه اما اگه فکر کرده من تسلیم می شم کور خونده دیگه تسلیم شدنی در کار نیست.
من آماده ی نبردم

هیچ نظری موجود نیست: