۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

سیاه چال

هر شب وقتی می خوام بخوابم به خودم قول می دم که فردا یه روز دیگست روزی که زندگی از نو شروع می شه روزی که اولین روز زندگی جدید من می شه روزی که شروع می شه تا من تموم کارایی که تا حالا انجام ندادم و آرزوشونو داشتم رو انجام بدم روزی که یکی دیگه می شم یکی که می خوام باشم، اما صبح که می شه صبح که از رختخواب بیرون میام دوباره به همون بدی دیروزه روزی که همون رخوتو داره روزی که مثل همیشه است روزی که تولد دوباره نیست ولی تکرار همون روزهای همیشه است تکرار همیشه تکرار نفرت از خودم وحشت از خودم وحشت از ساعتی که روی دیواره که صدای عقربش منو می ترسونه و من که لحظه به لحظه به پایان خودم نزدیکتر کی شم پایانی که مدتهاست بهش رسیدم راهی که خیلی وقته می دونم تموم شده و من که تو خودم گم شدم و خودمو پیدا نمی کنم.
نمی دونم کجا رو اشتباه کردم کدوم اشتباه رو مرتکب شدم و چرا قول هام متزلزلتر از تمام روزهاست و سستتر از تمام شب هاست، و من مثل باتلاقی شدم که با تقلای بیشتر سریعتر توش فرو می رم و هیچ وقت غرق نمی شم و پایانی برایش متصور نیست.
حالا باز این منم با تلاشی دوباره و قولی که امشب برای هزارمین بار به خودم می دم و باز فردایی که ازش وحشت دارم بیشتر از وحشت از تمام لحظه هایی که تا به حال از دست دادمشون.
مثل اسیر تو ته سیاه چالم که هیچ راهی برای نجات نداره و هربار که به چهره ی زندان بان را می نگرم خودم را می بینم که قفل های در زندان را محکمتر می کنم. و به همین زودی ها من خوام مرد بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه مگر اینکه بدتر شده باشه.
کجا را اشتباه کردم؟
کجای راه را اشتباه پیچیدم؟ کی راه را اشتباه رفتم که حالا اینجا گم شده و بدون نشانی برای یافتن راه درست درون خودم را می کاوم؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

نمی دونم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه تو توی این سیاهچال تنها نیستی
ما همه به امید فردا شبها رو صبح می کنیم و شبهای دیگه و شبهای دیگه و...

ناشناس گفت...

من همون غارنشيني رو دوست دارم كه با بقيه مي رفت شكار اما نمي دونست چرا!؟ و حتي با همين نادوني براي نجاتشون فداكاري مي كرد !
آخه چرا ما بايد متوجه پوچي اين دنياي توخالي بشيم و بهش فكر كنيم !!!

محسن گفت...

1- من در این مورد تو تناقض زندگی می کنم! بعضی شبا امیدی در کار نیست و بعضی شبا امید وارم که صبح با یک معجزه شروع بشه و من که پیامبر نیستم و از قدرت اعجاز محروم
2- اون غارنشین می دونست چرا با بقیه می رفته شکار چون فهمیده بود تنهایی نمی تونه چیزی برای خوردن بیاره نادانی در کار نبوده نهایت دانایی بوده.
از شعار دادن بدم میاد پوچی دنیای تو خالی (البته از رک بودنم معذرت می خوام اما) ابلهانه ترین چیزیه که شنیدم. این قصه ای که خودمون برای خودمون تعریف می کنیم تا با واقعیت روبرو نشیم.
اما به فرض حرف نو درست با فکر نکردن چیزی درست نمی شه فقط بدتر می شه دنیا برای ما صبر نمی کنه که ما تصمیم بگیریم که بفهمیمش که درکش کنیم که بدونیم کجاش وایستادیم و قراره چیرو تغییر بدیم.
بهتره برای سوالامون جواب پیدا کنیم تا اینکه خودمونو به نفهمی بزنیم، آره دردناکه، عذاب آوره اما واقعیه توهم فراموش کردن و ندونستن نیست.