۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

بازگشت يك قهرمان

انگار كن كه عمري منتظر هيچ بوده باشي. من اين حسو دارم. مدتها منتظر اين لحظه بودم و حالا تنهاتر از هميشه.
كلي صبر كردم كه الآن برسه الآني كه اومده و قصد رفتن نداره و من كه بدجوري توش گير كردم و دررو ندارم. كلي حرف براي گفتن داشتم ولي لال شدم ديگه هيچ صدايي از تو گلوم در نمياد هيچ صدايي.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اين يك كامنت آزمايشي است