۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

شب

شب با تمام سکوتش مر در آغوش گرفته است، آسمان نام مرا صدا می زند و من لبریز از شادی که ستارگان امشب با نام من می رقصند.
امشب آرزو می کنم کاش سقف اتاق می شکافت و من آخرین چیزی که می دیدم ماه بود.
فردا خورشید خنجری در سینه ام خواهد نشاند تا روز خون مرا برای حیات خود بنوشد.

۲ نظر:

بردیا گفت...

چه نوآر؟؟؟

الیاس پهلوان گفت...

سلام
هم‌شهري خوبم، دل نوشته‌هاي ادبي خوبي داريد.